فرشته زمستونی ما نادیافرشته زمستونی ما نادیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

❤نادیا و نلیا تمام هستی ما❤

نلیا کوچولو غلت زد......

   نوشته شده در :جمعه   ٢٥ آذر ٩٠ الان ساعت ١٢ شبه... نیم ساعت پیش نلیا جونم وقتی داشت گریه میکرد غلت زد..........آفرین جیگرم.... نادیا هم پرید سرش و خواست بوسش کنه ولی نذاشتم آخه سرما خورده... نلیا دیروز هم میخواست بغلته ولی تا نصفه بیشتر نیومد...ولی الان رو شکم خوابیده بود که خودش برگشت به پشت.....عشق منه این دخمل... منم ذوقیدم اومدم اینجا تا اینو بنویسم....... اینم عکس تلاش چند روز پیشش برای غلت زدنه که نصفه موند...   راستی چند روزی هم میشه که عسلکم میتونه گردنشو چند ثانیه بلند کنه و بچرخونه... ...
4 آبان 1392

چند تا از شعر هایی که نادیا جونم میخونه.....

نوشته شده در: آذر سال 1390   اینا چند تا دونه از شعراییه که نادیا ی عزیزم میخونه....   پیشیه که بازیگوشه    زنگ میزنه به موشه بدون حرف با موشی   فوت میکنه تو گوشی موشه خودش میدونه  این کارا کار اونه بهش میگه آی پیشی  چرا مزاحم میشی اگه هاپو بدونه......     هاپ هاپ برات میخونه                                                 &...
4 آبان 1392

تولد 2 سالگی...

دختر عزیزم 2 ساله شد... تولد قشنگش رو تو سالن مارکار جشن میگیریم با حضور 150 مهمان... روز قبل من و بابا با عمو جمشید و بابا بزرگ و فرشاد برای تزیین سالن رفتیم خیلی قشنگ شده بود... روز 1 بهمن تولدت رو جشن گرفتیم چون جمعه بود...ولی تولد تو 3 بهمنه.. یه کیک 3 طبقه برات سفارش دادیم... برای شام هم عرکی و ساندویچ کالباس دادیم...   تو هم تو مهمونی کمی رقصیدی ...عزیزم مبارکت باشه           موش موشکم ٢ ساله شد...آخه نادیا تو سال موش به دنیا اومده.........             ...
4 آبان 1392

دوباره نی نی...

17 فروردین 1390 یعنی چند روز بعد از برگشت از ارمنستان من به آزمایشگاه رفتم و فهمیدم باردارم...پس نی نی هم با ما اومده بود ارمنستان... خیلی خوشحال شدم...و دلم میخواست پسر بشه... وقتی حدود 15 هفته داشتم بابایی برای کاری 3 هفته رفت هند...منم یه بار موقع غذا پختن لیز خوردم وباشکم خوردم زمین اونم رو آب جوش...یه بار دیگه هم زنبوز شکمم رو نیش زد. چجوری رفت اونجا؟خودمم موندم...راستی تو ارمنستان هم تو یه موقعیت وحشتناک وقتی داشتم فرار میکردم با شکم خوردم زمین... ببخشید نی نی نازم که مواظبت نیستم. بابایی برای نادیا عسلی لباس هندی آورده....خوب هر چی باشه اصلیت دخملم هندیه دیگه...      جنسیت نی نی...
4 آبان 1392

نلیا جون از شیر گرفته شد...

نوشته شده در :چهارشنبه 8 خرداد 92 سلام ... نلیا جون در سن 1 سال و 6 ماهگی از شیر گرفته شد....خدا رو شکر خیلی هم راحت از شیر گرفتیمش ...تو این تور آخر که بابایی 2 هفته رفت من و مامانی هم نلیا رو از شیر گرفتیم چون آقا دکتر گفته بود که دیگه بسه و نباید شیر بخوره. ... واکسن 1 سال و نیمگی رو هم چون یکم مریض بود 2 هفته دیرتر براش زدیم ...البته الانم نلیا جونم واسه خاطر واکسنش تب کرده و یخورده اذیت شد ولی دیگه رفت تا 6 سالگی روز دوشنبه هم نادیا و بابایی رفتن و ماشین جدید خریدن و وقتی هم برگشتن نادیا تو ماشین خواب رفته بود...   ...
4 آبان 1392

نادیا جونم رو از شیر گرفتم...

خیلی واسم سخت بود بهت شیر ندم...وقتی بغض میکردی و شیر میخواستی دلم میخواست بمیرم... 9 مهر بابات رفت سفر و من از روز 12 مهر با مادرم سعی کردیم از شیر بگیریمت...من میرفتم تو حیاط و مامانم تو رو بدون من میخوابوند...بعد از 10 روز موفق شدیم... پس به این ترتیب نادیای من 1 سال و8 ماه شیر مادر خورد...   ...
4 آبان 1392

کارهایی که نادیا جونم انجام میده...

نادیا 1 سال و50 روز داره...   بازی ها..تام وجری.کلاغ پر.تاب تاب.لی لی حوضک.اتل متل...که شعر هاشون رو هم با من میخونی... کارهایی که میکنی:..قایم شدن.حرف زدن با تلفن(عاششششق تلفنی تا زنگ میخوره بدو بدو میری سراغش).رقصیدن.بوس کردن کلمات...اکثر کلمات رو به زبون خودمون میگی...فارسیشون رو هم داری یاد میگیری... دوست بابایی عمو جمشید هم به تازگی واست یه دوچرخه آورده  تا بازی کنی... دختر باهوشم اونقدر تو دل برو شده که همه عاشقش میشن...   ...
4 آبان 1392

سال تحویل1389...سفر به اهواز

تحویل سال 1389...ساعت 21 و 2 دقیقه و13 ثانیه سال تحویل شد... عید اومده دوباره...    امسال تو سال تحویل جیگرم واسمون رقصید....ما برای سفر به یزد زیارت پارس بانو و پیر سبز رفتیم...بعد به شیراز واز اونجا به اهواز رفتیم... در راه اهواز با بابا جونش...   بازم نادیا تو اهواز... که خیلی هم خوش گذشت چون همش تو سفر بودیم...   نادیا در  اهواز شتر سواری کرد... اسب سواری کرد... قایق سواری کرد... و به این ترتیب نادیا جونم حسابی سوار کار شد....   ...
4 آبان 1392

تولد 1 سالگی

روز تولدت نزدیک میشد و من ناراحت بودم و گریه میکردم چون مواظبت نبودم و سرما خورده بودی...کاش نبرده بودمت خونه عمه تا از دختر عمه ات واگیر کنی...معذرت میخوام ......به هر حال واسه تزیین سالن رفتیم حدود 100 تا مهمون داری عزیزم...   اینم کارت دعوت تولدته اینم یه کیک خوشمزه...                      و اینم عکس خوشکل خودت...                                  &...
4 آبان 1392

فرشته ی من...

نادیا خیلی زود نشستن و راه رفتن رو یاد گرفت...اون اصلا چهار دست و پا نرفت. خیلی زود هم کلمات رو یاد گرفت و به زبون آورد...و شد یه دختر شیرین زبون....                        تحویل سال 1388 یعنی اولین سالی که تو با حظورت اون رو خاطره انگیز کردی در روزاول فروردین عسل ما 49 روزه بود...اولین مسافرتش تو 3 ماه و 8 روزگی بود یعنی 10 فروردین 88 که رفتیم یزد و برای زیارت به پیر سبز.هریشت.ستی پیر.نارستانه رفتیم...همراه با مامان و بابا و مامانی و خاله جون... 10 تیر جشن تیرگان بود که به اصرار باباییش رفتیم کوشک ورجاوند...و نا...
4 آبان 1392